جان مادر با صداى کودکانه معصوميت ات را فریاد بزن.
به دنیا بگو به نامردی انتخابت کرده است.
بگو که کودکی بیش نیستی، ولی چون سربازی به جنگ رفته ای،
و در سنگرت از دوستت مورد هدف قرار گرفته ای،
نازنینم دردت را فریاد بزن.
لبخند شیرینت را قربانی این قربانگاه نکن، لبخندت را جسارت میداند.
شیرینم او درک نمیکند که تو بازی جنگ را بلد نیستی.
نازنین مادر،
گوش دنیا صدای خفته در گلوی تو و نغره های سیاه او را در کنج خانه نمیشنود.
فریاد کن جان مادر، و معصیتت را به گوش دنیا برسان،
بگو که پوست چون گلبرکت جای تازیانه نیست و استخوانهای نازک و شکستنی ات قدرت لگدمال شدن را ندارد.
بگو که من کودکی بیش نیستم یک کودک……..
از خودت نه! از درد دیواری بگو که به او کوبیده میشوی،
شاید دلش به حال دیوار بسوزد.
نه ، نگو که دلت محبت میخواهد، دلت آغوش و آرامش میخواهد، شاید نوازشی شده آرزویت.
شرمنده ام برای کبودی هایت،برای درد هایت، برای ترسهایت، برای ناله های که در گلو خفه شان کردند،
کودکم ! دنیا ، شرمنده ات هست،
همسایه هایت شرمنده ات هستند که صدای دردت را میشنوند و دم نمیزنند.
نمیدانم روزی که بزرگ شوی چگونه دلت برای کودکی ات تنگ شود، آیا دلت برای شکنجه گاهت تنگ خواهد شد؟؟؟
امروز من صدایت میشوم و دردت را فریاد میزنم.
نویسنده: يسنا