صبورالله سـیاه سـنگ
hajarulaswad@yahoo.com
زندگی مـیکنیم در روزگاری که درشـتگویی جای درسـتگویی و پلید نگاری جای پاکیزه نویسـی را تنگ کـرده اسـت؛ زندگی مـیکنیم در روزگاری که لگد پرانی و یاوه پراگنی فـراتر از ارزش پردازی مـینشیند و زندگی مـیکنیم در روزگاری که فـرهنگ نشـناسـها الفبا را در آب مـی اندازند و آزادی را در آتش، و بـه اینگونه زبان را با زیان قافیه مـیبندند
در زمـانه اینچنین زبان سـتیز و فـرهنگ گـریز آدم بودن اگـر آفـرینش نباشـد، هنر بودنش، و اگـر هنر نباشـد، ارزش بودنش چون و چرا ندارد.
اگـر فـردا فـرزندان فـرزندان مـن آگاهـی یابند که در آغاز سـده بیسـت و یکم آدم زیسـتن اینقدر دشـوار بود، هزار بار تندتر از هیزم خشک در کوره آزرم خـواهند سوخت. زیرا هنگامـی که به گذشـته رو آورند، نگاهها شـان مـی افتند به نبشــته هـایی چون بینوایان، برادران کارامـازوف، جنگ و صلح، بابا گوریو، بوف کور و چشـمهـایش و نویسـندگان آنهـا.
سویتزرلند، بلژیک، کانادا و چندین کشـور دیگـر سالانه مـیلیونهـا دالر سـرمـایه مـیگذارند تا چند زبانه/ چند شـناسه بودن سـر زمـینهـا شـان پایا و شگوفا مـاند. خداوند افغانسـتان را سـرزمـین زبانهـا آفـریده، ولی چه هوده وقتی شـمـاری از فـرزندانش آن را سـرزمـین زیانهـا ساخته اند.
این پاسـداری نیسـت، کشیک دادن اسـت و آنهـم چهـارچشـمـی، زیرا هـر آن بدبختی که مـانند من نمـی اندیشـد، به سان من سخن نمـیزند و از نژاد من نیسـت، نه تنهـا دشـمن که اهـریمن نیز هسـت.
یادداشـت کنونی پیامد نگاهی به گزینه هـای ”ورکه مـینه”، ”پایکوب”، ”د سباوون په تمه”، ”شپیلی”، ”کوه طور”، ”راز و نیاز”، ”د خیام سـرونه د پشـتو په تال کی و ”بهگت کبیر د پشتو په بن کی” از عبدالباری جهـانی اسـت و مـیخـواهـد به چهـار پرسش پاسخ یابد: جهـانی به چه مـی اندیشـد؟ اندیشه هـایش چگونه بازتاب مـییابند؟ شـاعرانه هـا و عاشقانه هـایش چه مـیگویند؟ و در فـرجام، این سـرودپرداز نامور در کجا نشسـته و با هنرش چه مـیکند؟
1
جهـانی با گـراف پیشـرونده دسـتاوردهـایش نشـان مـیدهـد که دلبسـتگی زیادی به غزل _در نمـود ”سـرود”_ دارد. آنچه او را در دسـتگاه غزل یا غزل را در کارگاه او رخشـانده اسـت، نوجویی تازه گـرایانه اسـت. در رهـاوردهـای وی به سوژه هـایی که شـاید مـاننده شـان در تاریخ ادبیات پشـتو به چشـم نیاید، برمـیخـوریم. این سوژه از بیمـانندهـاسـت:
گوره شـایسـتی نجلی پشیمـانه به شی
خـوله تر قیامته حوک خـولگی نه بولی
دا بی انصافه دا هیرجن خـریدار
پرونی شکلی ناوکی نه بولی
هشـدار! ای دوشیزه زیبا، پشیمـان خـواهی شـد
دهـان را جاودانه غنچه نخـواهند گفت
وین خـریداران فـرامشکار داد نشـناس
زیبا روی پارینه را نازنین نخـواهند گفت
در نهفت نگاه هـایی که تهی از کـرشـمه باشـد
کسـی اشکهـاش را نیز نخـواهـد دید
وآنکه سـر شـار از موجه هـای جوانی نباشـد
در سـیلاب سـروده هـا جا نخـواهـد داشـت
هنگامـی که سالهـا از سـرانگشـتان تقویم
هـمچو تندبادهـا به دوردسـتهـا گـریزند
هنگامـی شگوفه زاران جوانی رونق یابند
در غرفه یاد تو نقشی مگـر از فسانه هـا نمـاند
سـرشکهـایت مروارید نخـواهند بود
نازت را کسـی نخـواهـد کشید
مهـر گـرم آغوش ســوزانت
زبانه هـای آتش کسـی را فـرو نخـواهـد نشـاند
لبخند گمشـده بر لبهـای قرمزینت
دردهـای کهن را ز یادها نخـواهـد زدود
پیکان مژگانت کند خـواهـد بود
دلهـای فـراوانی را شکار نخـواهـد توانسـت
گیسوان سـیاهت بر گـردن سپید
دگـر تابان و افتان نخـواهند شـد
یاد نگاههـای برگشـته ناگهـانت
خـوابهـای کسـی را برنخـواهـد آشفت
هـمـانند من جوانیت سپری خـواهـد شـد
مـاننده من شـور مسـتی را فـراموش خـواهی کـرد
خـوابهـای جوانی را به یاد خـواهی آورد
هسـتی در مـیان زندگی یادت خـواهـد رفت
و نیز این سوژه
په ژوند مي نصيب نه سوې جنازې ته دي درځم
د يار د وصل خياله هـديرې ته دي د رځم
در زندگی بهـره ام نشـدی، به جنازه ات خـواهـم آمد
ای گمـان وصال یار! به آرامگاهت خـواهـم آمد
تنهـا وعده زبانیت را به ارز جوانی خـریدارم
ای آسمـان ! دریوزه گـرم. به خـوانت خـواهـم آمد
مـیدانم از اینجا تا خانه ات اخگـر کاشـته اند
این راه در چشـم من آبادان اسـت، به کوچه ات خـواهـم آمد
باور کن! دمـی رویت را از رقیبان خـواهـم پوشید
آتشهـا بالا خـواهند رفت، به تمـاشـا خـواهـم آمد
آتش عشق تسـت که هـمـایشهـا را رنگین مـیسازد
هـمچو فانوس مـیسوزم، به بدرقه ات خـواهـم آمد
با آنکه از نگاه سـرمـایه واژگانی، جهـانی را مـیتوان دارنده گنجواژه نامـید، نامبرده کمتر به شعر امروز و بیشـتر به غزل دیروز پرداخته اسـت. نیاز زمـانه از او مـیخـواسـت هـمـانگونه که شعــر نو مـی آفـریند، ساختار و بافتار نوین را نیز از چشـم نیفگند. البته جهـانی سـروده هـای برون از غزل نیز دارد، ولی شـمـار آنهـا اندک اسـت.
2
باری جهـانی در نقش فـرزند قندهـار زبان گفتار هـمـین سـرزمـین را در سـروده هـایش به کار مـیگیرد. با آنکه پشـتو در قندهـار هـمسان زبانهـای باشـندگان وردک، جلال آباد، پکتیا و پکتیکا و سـرشـار از زیباییهـاسـت، آنچه این یکی را پذیراتر مـیسازد، بسامد بلند واژه هـای فارسـی در آن اسـت. به سخن دیگـر، پشـتوی قندهـار در مـیان زبانهـای هـمزاد و فارسـی چلند گسـترده تری دارد.
جهـانی شـاید برای بلندتر بردن شـمـار خـوانندگانش، در آمـیزش فارسـی به پشـتو زیاد روی مـیکند تا آنجا که بارهـا حتا فعلهـای ناب و ساده پشـتو را نیز به فارسـی آورده است.
3
جهـانی با موسـیقی آشـنایی دارد. از گزینش وزن و آهنگ بسـیاری از شعرهـایش برمـی آید که چگونه شـور موسـیقی از هـر مصراعش مـیتراود.
دکتور صادق فطرت ناشـناس که کمـابیش سـی پارچه از سـروده هـای جهـانی را خـوانده و در شـناساندن وی به شـنوندگان درونمــرزی و برونمرزهـا نقش بیمـانندی داشـته اسـت، مـیگوید: ”برای آهنگ ساختن روی این شعر هـا به دشـواریهـایی برنخـورده ام. خیلی ساده بودند سـاختن کمپوز شـایسـته برای هـر کدام آنهـا.” او مـی افزاید: ”گویا موسـیقی نه در ته وزن بلکه به روی شعرهـایش نشسـته باشـد. به آسـانی مـیتوان مناسب به محتوا آنهـا را با ساز در آمـیخت. من از خـوشحال ختک، حمـید موشگاف، حمزه شینواری، رحمـان بابا، احمدشـاه بابا، تا سـنگـروال، هـادی عطایی، پروین ملال و دیگـران نمونه هـایی خـوانده ام، امـا انتخاب تقریبا سـی آهنگ از سـروده هـای جهـانی از نگاه سلیقه واضحاً توجه بیشـترم به هنر او را نشـان مـیدهـد. بسیاری از شعرهای باری جهـانی زیبا، عـمیق و روان اند.”
چشـم داشـتن به بزم و بازار موسـیقی و از هـمـینرو دل بسـتن به قافیه هـای روان، ردیفهـای دامنه دار و سوژه هـای تکـراری، جهـانی را از سـرودن به شیوه هـای نوین باز داشـته اسـت، زیرا سازیانه شـدن سـروده هـای امروز در برابر غـزل کمرنگ مـینمـاید.
4
جانمـایه بسـیاری از سـروده هـای این شاعـر بیزاری از ریا، کوبیدن پارسایی و انگشـت گذاشـتن به کـردار نمـایندگان ناراسـتین عقیده و باور اسـت. باید افزود که این سوژه هـا تازه نیسـتند.
فـراتر از آنچه یاد شـد، ادبیات پر بار پشـتو در چند سـده پسـین نشـان داده که پرداختهـای حمـاسـی، جنگی و گاه جوش احساسات مردگـرایانه در پرتو هیجان زیب بسـی از شعرهـای این زبان بوده اند.
باری جهـانی درین گسـتره، از یکسو پا به پای گذشـتگان گام برداشـته و از سوی دیگـر راه خـود را رفته اسـت، زیرا در کنار سوژه هـای کهن، ابزارهـایش نو و نوجویانه اند.
آنچه پیوند ”حمـاسه و تغزل” نامـیده مـیشـود در کارهـای جهـانی بسامد بیشـتر و گاه زننده دارد، زیرا در شـمـاری از عاشقانه هـایش، ناگهـان در کنار ”زیبایی نگار”، از ”زشـتی و زبونی غلیم” (دشـمن) و آمـادگی برای سـتیز و درآویختن یاد مـیشـود. این شگـرد، چه آگاهـانه و چه ناآگاهـانه، اندازه آسـیب پذیری هنرش را بلند برده اسـت.
به هـمـینگونه اسـت آمـیزش برازندگیهـای خـودی در پوشش طغیانهـا و عصیانهـای کلیشـه. مثلاً نخسـتین بار خـواندن و شـنیدن غزل زیرین، به پاس آهنگ، به ویژه بافت قافیه و ردیف خـوشـایند مـینمـاید، لیک نگاه دوباره نارساییهـایش را به تمـاشـا مـینهـد:
پيالي نسکوروم دي تشـومه خـو دې نه
نصيبه بدلوم دي قبلومه خـودي نه
ای پیاله! سـرنگونت مـیسازم، لیک تهی نمـیسازمت
ای سـرنوشـت! دگـرگونت مـیسازم، ولی نمـیپذیرمت
ای تقدیر! زنجیرهـایت را تا کوچه جانان مـیبرم
ای زندان! فـرو مـیریزمت، سپریت نخـواهـم کـرد
دیوانگی را از آغاز به نام من کاشـته اند
ای گـریبان! پاره مـیکنمت، نخـواهـمت دوخت
سـرم را مـیسـتانی. مـیپذیرم. ارزانیت باد!
ای پیک! نگهت خـواهـم داشـت، نمـیفـرسـتمت
خداوند سـرم را برای سجده نیافـریده اسـت
ای پیشـانی! مـیشکنمت، به زمـینت نمـینهـم
یاغی هسـتم، برای فـریاد نیامده ام
آسمـانا! ترا خـواهـم خسـت، به گـریه ات نخـواهـم انداخت
نام شیرین را به زبان کوه گفتن خـواهـم
ای دیوانگی! تکانه ات خـواهـم شـد، بیدارت نخـواهـم کـرد
زخمهـایم از دوسـتـند، به درمـانگاه نخـواهـم رفت
ای زخم! باز مـیکاومت، تیمـارت نخـواهـم کـرد
به هـر نیایشگاه مـیروم، جلوه ات در آن هـمـیدرخشـد
ای گمـان نقشینه یار! فـراموشـت نخـواهـم کـرد
بر شـمـارش گناهـان جهـانی افزوده مـیشـود
ای پارسا! چشـمـانت را درخـواهـم آورد ترا از خـویش نخـواهـم کـرد
پیام، آمـاج، گیرنده و شـنونده سـرود بالا را چگونه و از کجا مـیتوان دریافـت؟ این غزل ”شکل ذهنی” یکدسـت ندارد، زیرا هـر فـرد و گاه هـر سطر به راه خـود مـیرود. آیا دو نیمه مصراع نخسـت با هـم درسـت نشسـته اند؟ ”ای پیاله سـرنگونت مـیسازم، لیک تهی نمـیسازمت” بیانگـر چیسـت؟ وانگهی مطلع چه پیوندی با تنه دارد؟ ناسـازه (پارادوکـس) پیاله و سـرنوشـت چرا بدون کوچکترین زمـینه مـیتوانند جاهـا شـان را برای ضمـیرهـای بینام و ناپایدار واگذارند؟
آیا درهـم برهـمـی اندیشه بر سـراسـر غزل که خـود انبوهه تصویرهـای موازی و پراکنده اسـت، فـرمـان نمـیراند؟
برخی از پردازهـای واژگانی بالا فواره هیجان اند، مـانند ”تقديره زولنې دي دجانان ترکوڅې وړمه/ زندانه نړوم دي تېرومه خـودي نه” یا ”زاهـده ړندوم دي خپلومه خـو دي نه”. اینها در بهترین صورت، نوسانهای شعاری در دایره شـور و خشـم و عاطفه و فـریاد اند.
5
بخشی از کارهـای شـاعر بر گـردانهـای منظوم از زبانهـای انگلیسـی، فارسـی و اردوسـت. باید گفت که رویهـمرفته سـرود پردازان برگزیده او نه تنهـا چهـره هـای مـاندگار در فـرهنگ و ادبیات خاورزمـین نیسـتند، بلکه نمونه هـای کار شـان نیز از ”افسانه مگس و جولا” و ”آموزه هـای شـاد زیسـتن” بالاتر نمـیروند.
Sir. Henry Wotton، Julia Moore، Walter Savage Langor، Jeorge Phillips Moris، Franklin Adams، Anne Killigew، Mary Howitt، و گزینه خاوری ”بهگت کبیر”، آنهـم با برگـردان از سـرچشـمه هـای انگلیسـی (نه هندی)، به چه درد خـوانندگان باری جهـانی خـواهـد خـورد؟
اگـر نامبرده خـواسـته باشـد، با برگـردان اینهـا روزن روشـنی افگنی به سوی زبان پشـتو باز کند، گـرهی از کار فـروبسـته هـمزبانانش نکشـوده و نمـیتواند بکشـاید. در گسـتره ادبیات جهـان چه اینسو و چه آنسو، سـیمـاهـایی که شـناختن شـان ”فـرض عین” پنداشـته مـیشـود، هسـتند. بایسـته تر اسـت نخسـت آنهـا شـناخته و شـناسانده شـوند.
پشـتو زبانهـای افغانسـتان، به ویژه دوسـتداران فـرهنگش، پیش از هـمه به روند آشـنایی، بازشـناسـی، بررسـی و نقد سـرود پردازانی چون حمـید موشگاف، خـوشحال ختک، عبدالرحمـان، حمزه شینواری و پس از آنهـا به امـان الله سـیلاب صافی، محمد امـین ملنگ جان، اسحاق ننگیال، پیر محمد کاروان، عارف خزان، غفور لیوال، زرین انزور و … نیاز دارند تا دید زدن سـرسـری این یا آن سـرودپرداز انگلیسـی و هندی.
برگـردان ”د خیام سـرونه د پشـتو په تال کی” در نقش یکی از رهـاوردهـای بلند باری جهـانی سـتودنی اسـت. این پروژه ارزشـمند در کنار پیروزیهـای خیره کننده، جای پرسش هم دارد، زیرا پیش از او کاکاجی صنوبر حسـین، احسان الله ختک، ابوالخیر زلاند، نجم الرحمـان مواج، سلطان جان کلیوال، و محمد صدیق پسـرلی، رباعیات خیام را به پشـتو در آورده اند. چه بهتر بود اگر او سرودپردازان دیگری چون فردوسی، عطار یا بیدل را برمیگزید.
گفتنی مـی آید که باری جهـانی با هـمه توانمندی و امـانتداری در برگـردان پشـتوی آمـیخته با فارسـی رباعیات، گاه دچار دشــواریهـای زبانی گـردیده اسـت، مـانند:
”چندانکه ز خـود نیسـت ترم، هسـت ترم/ هـرچند بلندپایه ترم پسـت ترم/ زین طرفه تر آنکه از شـراب هسـتی/ هـر لحظه که هشیارترم، مسـت ترم”
برگـردان: ”چی له حانه هـر حه نیسـت یم را حرگنده مـی هسـتی سـی/ چی هـر حه تر نورو لور شـم را عیانه مـی خـواری شی/ لاعجبه خـو دا واوره د هسـتی له شـرابونو/ چی هوشیاره هـر شیبه یم راته یاده مـی مسـتی سـی”
برگـردان برگـردان: ”چندانکه ز خـود نیسـتم، هسـتیم برای خـودم آشکار مـیشـود/ هـرچه بلند پایه تر از دیگـرانم، خـواریم برای خـودم نمـایان مـیشـود/ عجبتر این شـنو که از شـرابهـای هسـتی/ هـر لحظه که هشیارم، مسـتیم به یادم مـی آید”
ناهـمگونی مـیان سخنان خیام فارسـی و خیام پشـتو از دور آشکار اسـت. باید گفت کلیدهـای مفهـومـی در رباعی اصلی ”نیسـت تر و هسـت تر” و به دنبال آن ”هوشیارتر و مسـت تر” اند. این ساختار در آموزه هـای گـرامر فارسـی (مـانند صفتهـای مقایسوی و تفضیلی عربی، انگلیسـی، هندی و چندین زبان دیگـر) از ساده ترینهـاسـت، ولی گمـان نمـیرود بتوان در پشـتو برابرنهـادهـای خـوبی برای شـان یافت، مگـر آنکه به پیشـوندهـای ناکارآمدی چون ”دیر” و ”تر تولو” پناه جسـت.
به اینگونه، نه تنهـا ”نیسـت تر، هسـت تر، هوشیارتر و مسـت تر” بل یکی از صفتهـای پایانیافته با ”تر” و ”ترین” نیز در پشـتو دیده نمـیشـود. اینچنین کمداشـتهـای زبانی کار برگـردان را زار مـیسازد.
”چندانکه ز خـود نیسـت ترم، هسـت ترم” هـرگز نمـیتواند چنین برگـردان شـود: ”چندانکه ز خـود نیسـتم، هسـتیم برای خـودم آشکار مـیشـود”. در مصراع دیگـر، اگـر پذیرفته شـود که ”تر نورو لور” هـمنهـاد ”بلندپایه تر” اسـت، بدون شک ”خـواری” نمـیتواند، ترجمه ”پسـت” باشـد. گیریم اینهـم پذیرفته شـود، خیام ”پسـت تر” گفته اسـت تا آن را در برابر ”بلند پایه تر” نشـانده باشـد، در حالی که متن پشـتو به آوردن واژه ساده ”خـواری” بسـنده کـرده اسـت.
هـمـین آشــفتگی جنجالـزده با ضریب دوچندان دامنگیر مصراع چهـارم نیز هسـت. ”هـر لحظه که هشیارترم، مسـت ترم” دو پاره ژرف فلسفی دارد. ساده ساختن آنهـا به این شیوه ”هـر لحظه که هشیارم، مسـتیم به یادم مـی آید” سـتمگـرانه اسـت.
با دریغ، نمونه هـای هـمـانند در برگهـای ”د خیام سـرونه د پشـتو په تال کی” کم نیسـتند. مثال زیرین شکسـتن غم انگیزتر امـانتداری را نشـان مـیدهـد:
بیت اصلی: ”هـر روز پگاه در خـرابات شـوم/ هـمراه قلندران به طامـات شـوم/
برگـردان جهـانی: هـر سهـار او هـر مـاشـام گـرحم په کوحو کی د مغانو/ زره مـی درود او ذکـر غواری د دوهی قلندرانو”
برگـردان برگـردان: ”هـر پگاه و هـر شـامگاه در کوچه هـای مغان گشـت مـیزنم/ دلم درود و ذکـر قلندران را مـیخـواهـد”
نارساییهـایی هـمـانند در برگـردانهای دیگـر و از آن میان در متن پشـتوی سـرودی از امـیر خسـرو نیز دیده مـیشـوند.
6
گاه نه تنهـا رد پا بلکه مصراعهـای سـرودپردازان دیروز و امـروز در یگان غزل جهـانی رونمـا مـیشـوند، بدون اینکه نام یا اشـارتی از برگـردان در گوشه و کنار شـان دیده شـود. مـانند این مصراع ”موژ د موج په اور ژوندی یو، په آرام کی مو نیسـتی ده” در سـرود پرآوازه ”ساقی غاره مـی راوری په زنار کی زینتی که/ د گناه په سـیلابو کی دوژخـونه توپانی که” به آواز دکتور فطرت ناشـناس
آیا واژگان بالا _با کمترین دگـرگونی_ برگـردان مفهوم این مصراعهـا نیسـتند: ”هسـتم اگـر مـیروم، گـر نروم نیسـتم”؟ یا ”موجیم که آسودگی مـا عدم مـاسـت/ مـا زنده بر آنم که آرام نداریم”؟
جای دیگـر، این برگـردان از زبان انگلیسـی وانمود شـده اسـت:
”مـا ليدلي دي چې سـتوري له آسمـانه/ يو په بل پسې را لويږي او وركيږي/ خـو سينه د شـنه اسمـان له سـتورو ډكه/ له ګريوانه يې يو سـتورې نه كميږي”
برگـردان برگـردان: ”دیده ام که سـتارگان ز آسمـان/ یکی پی دیگـر مـی افتند و گم مـیشـوند/ ولی سـینه سبز آسمـان پر از سـتاره هـا/ از گـریبانش یک سـتاره هـم کم نمـیشـود”
برگـردان پشتو با کمترین کاسـت و فزود بازتاب این دو مصراع فارسـی اسـت و پیوندی با ادبیات انگلیسـی ندارد: ”هـر شب سـتاره یی به زمـین مـیزنند و باز/ این آسمـان غمزده غرق سـتاره هـاسـت”
7
با آنکه جهـانی به کمبود واژه دچار نیسـت، با سه واژه پیوند گسسـت ناپذیر دارد. در هـر پنج تا هفت غزل وی تا بخـواهید در اسمها ”شهباز” و ”آسمـان”، و در فعلهـا کاشـتن” به چشـم مـیخـورند. پردازهای اینچنین تکـراری، به ویژه کاشـتن تصویر، کاشـتن آواز، کاشـتن درد، کاشـتن سـتاره، کاشـتن خـوشی، کاشـتن خنده، کاشتن قوغ، کاشـتن شک، کاشـتن سخن، کاشـتن پارسایی، کاشـتن انگیزه و کاشـتن دههـا پدیده دیگـر هـمه جا از خـوشـایند بودن شعرهـا مـیکاهـد.
8
چشـم اسفندیار باری جهـانی اندیشه اوسـت. سوگمندانه باید گفت که این سـرودپرداز توانمند در تنگنای سلول نژادی و بن بسـت زادگاهی جا خـوش کـرده اسـت. ازین چشـم انداز، گـرچه در کارهایش یادی از پنجشیر، واخان، بدخشـان و تاجک، ترکمن و هزاره اینجا و آنجا به مـیان مـی آید، هنگام بازتاب اندیشـه صاف و ساده ”قهـر قندهـاری” مـیشـود.
مشـت نمونه بسـیار، سـروده زیرین در نقش ”مـانیفسـت نژادگـرایی” سخن را مـیرساند به باریکترین جاهـایی که مـیتواند باری جهـانی را به دادگاه بکشـاند. در این شعر، سطرهـایی که هـرگز شـایسـته گفتن و نوشـتن نیسـتند، فـراوان آمـده اند.
جهـانی در باختر زمـین زندگی مـیکند. اگـر نهـادهـای سـیاسـی اجتمـاعی کشـور مـیزبان بدانند که یکتن از باشـندگان درون کشـور شـان بدون تشبیه و اسـتعاره و نمـاد، یکـراسـت و بیهـراس مسئولیت و ”امتیاز زدن و کشـتن” کسانی را به دوش گـرفته و در سـتایش جنگ و شـمشیر و سـر بریدن ترانه سـروده اسـت، از او پاسخهـای روشـنتری خـواهند خـواسـت.
کندهـار مې د بابا په قباله دی
که پنجشير دی که واخان دی وطن زمـا دی
قندهـار به قباله بابای من اسـت
چه پنجشیر و چه واخان سـرزمـین من اسـت
هـر بلسـت آرامگاه بابا و نیای من اسـت
در هـر گام لحد و کفن از من اسـت
چمن رنگین شـده با خـون، از من اسـت
از نیاکان برایم مـیراث مـانده اسـت
وین جایگاه مشک ختن از من اسـت
سـرداری اینجـا به قرعه مــن برآمده اسـت
از آمو تا هیرمند مسـت سـرزمـین من اسـت
خـواه تاجیک و خـواه ازبک، هـمه افغان اند
هزاره و ترکمن این خاک نیز از من اسـت
آنکه اندیشه هـای نفاق در سـر مـیپروراند
امتیاز زدن و کشـتنش از من اسـت
زیباش از من، زشـتش از من، هـر چیزش از من
زغن و ارغوان این خاک نیز از من اسـت
هـر سـنگ و سـنگپاره اینجا بدخشـان اسـت
وین گهـر کهسار کهسار از من اسـت
مرا باغبان تقسـیم ازل آفـریده اند
این بهـار، این لاله زار، این گلشـن از من اسـت
این سـنگـر سـنگـر پکتیای رادمردانش
که چشـم فلک در برابر شان پایین مـی افتد از من اسـت
گـر مـیرویس، وگـر اکبر یا مسجدی اسـت
هـر شـمشیر، هـر آوردگاه، هـر جنگنده از من اسـت
پیروزی ز من، افتخار ز من، جشـن ز من اسـت
شهید ز من، با مویه هـا گـریسـتن از من اسـت
ای آسمـان برای آنکه چیزی در دلت نگـردد
آن چه دیروز از نیاکانم بود، امروز ز من اسـت
در سـروده بالا، افـزونخـواهی از نخسـتین مصراع بیداد مـیکند. شـاعر نمـیگوید که من از قندهـار هسـتم یا فـرزند و پاره زادگاه خـویشـم، بلکه با دید زمـیندارانه و اشـاره به ”قباله بابا”، اصل مـالکیت بلامنازع شخص خـویش بر قندهـار را اعلام مـیکند.
بد نخـواهـد بود آقای جهـانی بداند که قندهـار در قباله بابای کسـی نمـیگنجد. هـمـانگونه که بامـیان، ارزگان و کابل، لوگـر، هـرات و زابل و پارچه هـای دیگـر پیکـر افغانسـتان ملکیت شخصی قباله داران، شـاعران، بازرگانان، شـاهـان و کشـورگشـایان نشـده اند و نمـیتوانند باشـند.
اگـر چنین نمـیبود، رومـی و سـنایی شب و روز از قباله هـای مـالکیت بر بلخ و غزنی مـیسـرودند، نه از اندیشه هـای جهـان وطنی.
چه سوگمندانه اسـت قندهـار را با انارسـتانهـا، سپیدارهـا و نسـترنهـایش در لای کاغذی به قطع قباله در مـیان جیب چپاندن و فشـردن.
در بند دیگـر مـیخـوانیم ” سـرداري يې زمـا په پچه ده ختلې” (سـرداری اینجا به قرعه من آمده اسـت/ سـرداری این سـرزمـین حق مسلم من اسـت)
باری جهـانی باید نخسـت نشـان دهـد که چرا خـود را برترین نمـاینده نژاد ”برتر” مـیپندارد. سپس بگوید ”سـردار/ محمد زایی بودن” چه افتخار دارد. آیا او مـیتواند خـوانندگان شعرش را با دسـتکم سه کار ارزشـمند سـرداران محمد زایی آشـنا سازد؟ اگـر از جغرافیای فـراگیر مـیهنی بگذریم، آنهـمه ”سـرداران” فـرمـانروا چه گلی به سـر زادگاه خـود شـان زده اند؟ دور نه نزدیک، قندهـار، هـمـین زادگاه سـردارهـا از آغاز تا امروز چند بیمـارسـتان و کودکسـتان، چند آموزشگاه و دانشگاه و چند موزیم و فـابریکه دارد؟
گذشـته از اینهـا، اگـر ”سـرداری” که باری جهـانی آن را حق مسلم خـویش مـیپندارد، خدانخـواسـته واقعاً ”افتخارآمـیز” باشـد، مـیلونهـا باشـنده دیگـر افغانسـتان که ”سـردار” نیسـتند و به ”گناه” زاده شـدن در دامـان خانه و خانواده دیگـری هـرگز نمـیتوانند ”سـردار” باشـند، چه خاکی به سـر ریزند!؟
بر بنیاد هـمـین سـنجشهـا باری جهـانی به سادگی آب نوشیدن به خـود حق مـیدهـد، بنویسـد: ”چې فکـرونه د نفاق پالي په سـر کې/ امتياز يې د وهل و کشتن زمـا دی” (آنکه اندیشه هـای نفاق در سر مـیپروراند/ امتیاز زدن و کشـتنش از من اسـت).
نخسـت باید چهارچوب شـناخت ”اندیشه هـای نقاق” روشـن باشـد. اگـر گفته شـود که ”قندهـار در قباله بابای کسـی نیسـت و بالیدن به آرایه هـای نژادی و فـرمـانروایی سـرداری نیز ننگین اسـت”، آیا این گفته ”اندیشه هـای نفاق” را بازتاب مـیدهـد؟ اگـر نه، چرا نه؟ و اگـر آری، چرا باید گوینده اش به دسـتان باری جهـانی کشـته شـود؟
آزادی اندیشه و بیان الفبای خـردورزی و تهـداب دموکـراسـی اسـت. شـاید در بدترین صورت، از خشـم زیاد بتوانیم اندیشه هـای کسـی را برچسپ ”نفاق افگنانه” بزنیم، ولی این حق را هـرگز نداریم و نمـیتوانیم داشـته باشیم که نخسـت او را زیر مشـت و لگد اندازیم، سپس با شـمشیر گـردن بزنیم یا با تفنگ داغانش کنیم و آنگاه بیاییم با گـردن افـراشـته بگوییم: ”امتیاز زدن و کشـتنش از من اسـت”.
”کشـتن و زدن” را امتیاز دانسـتن چلیپای درشـتی بر آرمـان خشـونت زدایی اسـت. مگـر نباید به جای ریزاندن خـون دروازه گفتگو را گشـود؟
در برخی از کشـورهـا، ”کشـتن” که باشـد به جای خـودش، بیان اینکه کسـی (یا خـودم) را خـواهـم کشـت، گناه نابخشـودنی و سـزاوار کیفـر پنداشـته مـیشـود. در کانادا اگـر کسـی بگوید ”امتیاز زدن و کشـتن کسی که چنین یا چنان اندیشه در سر داشـته باشـد، از من اسـت”، بیدرنگ بازداشـت خواهـد شد.
از سوی دیگـر، برخـورد گزینشی با پاره هـای جغرافی این شعر خیلی نومـید سازنده اسـت. آیا بهتر نبود بدخشـان تا پکتیا و نیز هزاره و ترکمن و ازبک یکسان نگـریسـته مـیشـدند؟
ناهـمگــونی در پرداز تصاویر به ویژه آنجا که نامـی از پکتیا، پنجشـیر، واخان، آمو و هیرمند به مـیان مـی آید، و آنگاه برازندگی ”بروتهـای شیر مـانند” تنهـا به هـمنژاد هـمزبان بخشیده مـیشـود، نمـیتواند کنجکاوی برانگیز نباشـد.
اگـر ”شیربروت” بودن نشـانه شهـامت باشـد، جایگاه ارجناک دختران و بانوان افغانسـتان که در هـر سـنگـر دلبرانه و دلیرانه رزمـیده و قربانی داده اند، چه مـیشـود؟ جنگسالار زن را نیسـت و نابود مـیسـازد، زیرا تفـنگـی بر شـانه دارد؛ هنگامـی که هنرمند هم زن را به جرم ”شـیر بروت” نبودن نفی کند، و از آوردن نامـش خـودداری ورزد، چه باید گفت؟
9
سـنگـر گیریهـای نژادی و زبانی سـیمـای بسـیاری از سـروده هـای جهـانی را خـراشیده اسـت، تا آنجا که مـیتوان پرسـید آیا مصراعهـای زیرین در سـتایش قندهـار اند یا در نکوهش آن؟
زمـا کندهـاره د زمرو وطنه
زمـا د سـر کشـو پشـتنو وطنه
ای قندهـار من، ای مهین شیران
ای مـیهن پشـتونهـای سـرکش
فدایت شـوم چقدر یاغی هسـتی
وطن جنگندگان نافـرمـان
مـانند اینکه باز هوای یورش در سـر داری
مـانند اینکه باز دلت آهنگ شگفتن کـرده اسـت
مـانند اینکه باز در دلت چیزی مـیگـردد
مـانند اینکه باز مـیخـواهی جاری شـوی
قربان دسـتار پای لچهـایت شـوم
جنگ تیغهـای برانت گـردم
نگاههـای کج مغرورانه ات
قهـرت شـوم، ننگت شـوم
باز آوازه هـای ملالی مـیوند
باز تورپیکی خانه فـرنگ را آتش مـیزند
باز هنگامه پانی پت احمد شـاه بابا
باز شـاه محمود اصفهـانهـا را مـیسوزاند
باز مرگ مهـمـان مـیان خانه گـرگین اسـت
باز هـم به نام مـیرویس شگفتی
باز زبانه هـای آتش انتقام اشـرف اسـت
باز خـون خشـمت به جریان افتاد
باز دامـانت پر از شهیدان
باز غازی کوچک در گهواره جنبانده مـیشـود
باز در ابرهـایت توفان موج مـیزند
باز از آغوشـت زلزله هـا برپا مـیشـوند
سـرود بالا بی پـرده ترین نمونه نژاد گـرایی، جنگ افـروزی، خشـونت گسـتری و افتخار به کارنامه های ننگین شـمـاری از فـرمـانروایان و قهرمانان دروغـین این ســرزمـین اسـت. کشـوری که در پاسـداری خاک درون مرزهـای خـودش درمـانده اسـت، با کدام نیرو و خـرد هـمزادگاهانش را برمـی انگـیزد تا بار دیگـر دسـت به یورش و ویرانگـری زنند، خانه فرنگ را خاکستر سازند و بار دیگر اصفهـان و پانی پت را از هـمسایه هـای تاریخی راسـت و چپ بگیرند؟
باری جهـانی به جای آنکه از فـرهنگ گفتگو و اسـتدلال یاد کند، از جایگاه سـترگ ادب و هنر پایین مـی آید، گهواره کودکان غازی (قاتلین فـردای کفار آینده؟) را مـیجنباند، در آتش انتقام اشـرف مـیسوزد، چکاچاک شـمشیرهـای خـونچکان را مـیسـتاید، فدای خشـم و ننگ جنگ افـروزان قندهـاری مـیگـردد، زیرا در نگاه او قندهـار تنهـا و تنهـا خانه پشـتونهـاسـت و بیمـیل نیسـت اگـر تک تک پارسـی زبانان ارغنداب و توپخانه را از شهـر برون براند، زیرا او مـیگوید: ”زمـا کندهـاره د زمرو وطنه/ زمـا د سـرکشـو پشـتنو وطنه”
او ”شـان نزول” شعر بالا را با بیان اینکه ”هنگام تجاوز ارتش سـرخ اتحاد شـوروی سابق بر خاک زادگاه من سـروده شـده بود” توجیه مـیکند. آوردن چنین دلیلی بیشـتر به زیان شـاعر تمـام مـیشـود، زیرا در هـمه مصراعهـا _از آغاز تا پایان_ خشـم و خـروش و پرخاش قندهـار در برابر ایران و هندوسـتان برانگیزانده شـده اسـت، نه در برابر ”ارتش سـرخ”. در سـراپای این شعر کوچکترین اشـاره به ”تجاوز شـوروی بر قندهـار” به چشـم نمـیخـورد؛ ولی تا بخـواهیم کین بیکـران در برابر هند و ایران بیداد مـیکند. چـرا اینگـونه؟
گیریم این شعر هنگام ”تجاوز شـوروی بر قندهـار” سـروده شـده باشـد. یورش زمـینی و آسمـانی ارتش هـمسایه بزرگ شـمـالی نمـیتوانسـت از جنوب افغانسـتان آغاز شـود. بدون شک، سالهـا پیش از قندهـار چندین شهـر و روسـتای دیگـر این کشـور در جریان همـان یورش تباه و برباد شـده بودند. آیا باری جهـانی مـیتواند بگوید چرا در برابر تبهکاریهـای پیاپی ارتش سـرخ که برون از زادگاهش رخ مـیداد، خموشی گزیده بود؟ آیا او زیر تانک و بم و گلوله شـدن بیسـت و نه ولایت دیگـر افغانسـتان را شـایسـته یک غزل هـم نمـیدانسـت؟
اگـر کسانی از وردک، لغمـان و زابل بیایند و بگویند: آقای جهـانی! برای پنجشیر، بامـیان، بدخشـان، کابل و پانزده/ شـانزده ولایت دیگـر نسـرودید، شـاید دلایل ”زبانی” داشـتید. مـا اگـر هـمزادگاهت نیسـتیم، دسـتکم هـمزبانت هسـتیم، چرا از ویرانی شهـرهـای مـا و کشـته شـدن خانواده هـای مـا به دسـت ارتش سـرخ یاد نکـرده ای؟ آنگاه پاسخ جهـانی چه خـواهـد بود؟
10
برخی از سـروده هـای جهـانی برهنه تر از آنچه تا کنون یاد شـد، به برتری نژادی دامن مـیزند. او در سـرودی با عنوان ”د زمریانو خپلوی” (خـویشـاوندی شیرهـا) آشکارا مـیگوید که ”شیرهـا” از پدر و از نیاکان هـمـیشه شـاه و فـرمـانروا بوده اند و سلطنت برای شـان مـیراث مـانده است:
”دیر پخـوا چی پاچهی وه د زمریانو/ د دشـتونو د ځنگلو پر حیوانانو/ د زمری په لوی ځنگله کی پاچهی وه/ په مـیراث وررسـیدلی امـیری وه/ پلار نیکه یی په ځنگله کی پاچاهـان وه”
به دنبال این مصراعهـا، سخن از ”قــوم و نژاد شــیر” به مـیان مـی آید و از ”نـژاد و تبار الاغ” و نیز اینکه اینهـا هـرگز نمـیتوانند با هـم برابر باشـند: ”چی د خـرو او د زمریانو یو تبر وی/ په ځنگله کی یی جور کـری اندوخـر وی” (اگـر شیر و الاغ هـمنژاد مـیبودند/ در جنگل هنگامه برپا مـیکـردند). بعد از زبان الاغی گفته مـیشـود: ”بی له شکه زه د خـرو د قوم سالار یم” (بدون شک، من سالار قوم الاغهـا هسـتم) و در بخشهـای پایانی مـیگوید ”سـتا قربان شـوم که د خـره سـره مـاغزه وای/ د زمریانو له دوسـتی سـره یی څه وای” (فدایت شـوم! اگـر الاغ عقل مـیداشـت/ او را به دوسـتی با شیرهـا چه کار؟)
شـناختن نژاد و تبار شیر به رویت بسـیاری از سـروده هـای جهـانی، به ویژه ”زمـا قندهـاره د زمرو وطنه” (قندهـارم! ای مـیهن شیرهـا) روشـنتر از آفتاب اسـت. آیا نامبرده مـیتواند آمـاجش از ”نژاد الاغ” را نیز روشن سـازد؟ دامــن زدن اندیشه برتری نژادی حتا در میان چهـارپایانی چون شیر و الاغ نشـاندهنده چیسـت؟ آیا این کنایه هـای کهنه به باری جهـانی وجهه مـیبخشـد یا از وزنه اش مـیکاهـد؟
11
باری جهـانی غزل پرآوازه ”دا د مسـتو پسـرلی دی، دا د اور سبزه کوبی ده/ هـره پانه خمـاری ده، هـر گلاب مو شـرابی شـو” را چنین پرداخته اسـت:
این بهـار مسـتان اسـت وین سبزه کوبی آتش
هـر برگ خمـاری اسـت و هـر گلاب مـیگسار
خیرات سـر ساقی نذرانه مرگ پارساسـت
هـر پایکوبش رهسپار جهنم، هـر فـریادش آسمـانی شـد
در خلوتگاه سـینه آوازه غوغای خموش است
زیر و بم در آن مـیخـواند، هـر زخمه اش فـریاد مـیشـود
با شـمشیر برون از نیام، تشـنه خـون ساقی آمد
چو مسـتی مـا را دید، شیخ خـودش خمـاری شـد
پیچه هـای دسـتار پارسا در خم گناه رنگین شـد
اسـتخـوانش به لرزه افتاد، باور خارایینش اهـریمنی شـد
از انجمن اغیار آمد و کنار رندان ایسـتاد
مـا را به زهـر مـیخـواسـت، سومـای خـودش زقوم شـد
فـریاد سـیلابگون سپهـر، با هیبت موج خیز فـرا رسـید
مـیخـواسـت کشـتی مـا را غرقه سازد، دریای خـودش توفانی شـد
با سـرکوب هـر پاییز هزار پا یکوب بر همـیخیزد
هـر نمـایه نسـترن اسـت، هـر نمــونه گلابی شـد
ریز، ریز صدف مـیبارد، بار بار تخم مسـتی مـی افشـاند
جامـی به هـر نرگس داد، گلبنهـا یکایک یاغی شـدند
شیخا! تکفیر کن، اینجا جامهـا پیاپی تهی مـیگـردند
هـر گـردشش دوزخی اسـت، هـر نوبتش کوثری شـد
تشـنگی شیرین گناه تارهـای نازک دل را اهتزاز میبخشـد
کوه پرهیز گاری را ویران مـیکند، هـر تیشه اش فـرهـادی شـد
هـر گذرگاهش از ویران شـدن اسـت و واپسـین خشـتهـای منبرش
هـر خلوتش بتکده شـد، هـر پیروش جهـانی شـد
شـاعر در دیباچه ”راز و نیاز” نوشـته اسـت: ”[پشـتو] آن روز سلیمـان لایق از من خـواسـت عضو حزب آنها شـوم. ولی برایش گفتم: من مرد سـیاسـت نیسـتم، بگذار تمـام وقتم را وقف شعر نوشـتن و پژوهشهـایم کنم. سخنم را در گوش گـرفت. خانه اش آباد. در وقت قدرت که رییس اکادمـی علوم افغانسـتان بود و من آنجا عضو علمـی بودم، نه مرا به شـامل شـدن در حزب دعوت کـرد و نه به این دلیل زور و فشـاری بالایم آورد. او با هـر که هـر چه کـرده باشـد، با من مهـربانی زیاد داشـت.”
شـمـاری از خـوانندگان کنجکاو مـیگویند: ”باری جهـانی عضو جناح ”خلق” حزب دموکـراتیک خلق افغانسـتان بود” و پندار پشـتوانه غـزل فـوق را ثبوت مـی آورند، به ویژه این مصراعهـا را: ”په موج خیزه هیبت راغی د فلک سـیلابی کـرژی/ زمونژ کشـتی یی دوبوله، خپل دریاب یی توپانی شـو” (فـریاد سـیلابگون سپهـر، با هیبت موج خیز فـرا رسـید/ مـیخـواسـت کشـتی مـا را غرقه سازد، دریای خـودش توفانی شـد)
مـیگویند این پاره هـا به زندانی شـدن رهبران حزب دموکـراتیک خلق افغانسـتان و به دنبالش سـرنگون شـدن دسـتگاه جمهوریت محمد داوود اشـاره هـا دارند. به هـمـینگونه اند اسـتعاره هـای سبزه کوبی آتش، بهـار مسـتان، نذرانه مرگ پارسا، فـریادهـای شـادیانه، شـمشیر هـای آخته، خنجرهـای تشـنه به خـون، تمـاشـای پیروزی رنگهـا، لرزش اسـتخـوان و اهـریمنانه شـدن باورهـای راسـتگـرایان، پیشکش کـردن زهـر به دیگـران و زقوم شـدن سومـای خـود شـان، یاغی شـدن گلبته هـا، بیباکی در برابر تکفیر، پر و تهی شـدن جامهـا و ویران شـدن واپسـین خشـتهـای نیایشگاه که هـمه یکسـره با شـناسه هـای آغازین ”انقلاب ثور” (کودتای اپریل 1978) هـمخـوانی شگفتی دارند.
در گزینه ”پایکوب” تاریخ سـرایش این شعر 02/02/1978 به سخن دیگـر هفتاد روز پیش از پیروزی حزب دموکـراتیک خلق افغانسـتان آمده اسـت. آیا این تاریخ جنجالی درسـت اسـت؟ چگونه ممکن اسـت هـمه این قرینه هـا یکی پی دیگـر تصادف محض باشـند و چنین هنجارمندانه پیشبینی شـوند؟
با آنکه گـرایش یا وابسـتگی سـیاسـی به این یا آن سازمـان، حزب، تنظیم یا دسـته بندی حق طبیعی هـر کس اسـت و به خـودی خـود نمـیتواند و نباید گناه شـمرده شـود؛ بهتر خـواهـد بود اگـر باری جهـانی در این زمـینه روشـنی بیشـتر اندازد و بگوید که در چله زمسـتان سـیزده پنجاه و شش، به سـخن دیگـر هفتاد روز پیش از سـرنگونی جمهوریت محمد داوود، با تمـاشـای چه نشـانه هـا بهـار اینچنین شـور انگیز را دیده بود.
12
باری جهـانی در شـمـار زیادی از سـروده هـایش حاکمـیت کنونی افغانسـتان را ”چاکـر دسـت نشـانده بیگانه” مـینامد. آیا مـیتوان پرسـید: سـرودپردازی با موضعگیری اینچنین قاطع و مشخص چگونه مـیرود و به خـواسـت دسـتگاه فـرمـانروای هـمـان رژیم، در پناه و سایه و امکانات هـمـان حاکمـیت شعر مـیسـراید، نامش را مـیگذارد ”سـرود ملی” و آن را به ”مقامـات صالحه” پیشکش مـیکند؟
آویزه هـا
1) سـروده هـای یاد شـده در یادداشـت جداگانه پوره آمـده اند.
2) برگـردان فارسـی کارهـای عبدالباری جهـانی از سـیاه سـنگ اسـت.
[][]
ریجاینا/ کانادا
بیسـت و شـــشـم جون 2010
منبع : سايت فردا